شماره ١٦٨: باد سحر از بوي تو دم زد، همه جان شد

باد سحر از بوي تو دم زد، همه جان شد
آب خضر از لعل تو جان يافت، روان شد
بي بوي خوشت بر دل من باد بهاري
حقا که بسي سردتر از باد خزان شد
خاک از نفس باد صبا بوي خوشت يافت
بر بوي تو روي هوا رقص کنان شد
تا بر در ميخانه جان، لعل تو زد مهر
در مصطبه ها رطل مي لعل گران شد
سرچشمه حيوان به دهان تو تشبه
کرد از نظر مردم از آن روي نهان شد
ماه از اثر مهر رخت يافت نشاني
زان روي جهاني به جمالش نگران شد
گفتم به دل: اي دل مرو اندر پي زلفش!
نشنيد سخن، عاقبت اندر سر آن شد
جان بر سر بازار غمش دادم و رستم
نقدي سره بايد که بدان رسته توان شد