شماره ١٦٧: مي کشم خود را و بازم دل بسويش مي کشد

مي کشم خود را و بازم دل بسويش مي کشد
مو کشان زلفش مرا در خاک کويش مي کشد
مي برد حسنش به روي دلستان هر جا دلي است
ورنه مي آيد دل مسکين به مويش مي کشد
ما چو بيد از باد مي لرزيم از آن غيرت که باد
مي کشد در روي او برقع ز رويش مي کشد
باغ حسنش باد سبز و بارور تا دم به دم
ديده ام از تاب دل آبي به جويش مي کشد؟
گل چه مي داند که بلبل را فغان از عشق او
هر چه مي گويد صداع گفت و گويش مي کشد؟
مي کشيدم کوزه دردي زدست ساقيي
کين زمان هر صوفي صافي سبويش مي کشد
شمه اي از حال من شايد که آن دل بشنود
اين تن مسکين به بيماري ببويش مي کشد
خوي او هست از دهانش تنگ تر، وين ناتوان
بار بر دل تنگ تنگ از دست خويش مي کشد
آرزويي نيست سلمان را به غير از روي دوست
چون کند چون دوست خط بر آرزويش مي کشد؟