من چه دانستم که هجر يار چندين درکشد؟
يا مرا يکبارگي وصلش قلم در سر کشد
اشک راکش من به خون پروردم اندازم ز چشم
ناله را کز دل برون کردم به رغمم بر کشد
کمتر نيش بنده ام بر دل کشيده داغ هجر
گر چه او را دل به خون چون مني کمتر کشد
بر اميد آنکه باز آيد ز دامن کشان
مردم چشمم بدامن هر شبي گوهر کشد
در کشيدن مي به ياد لعل او کار من است
پخته اي بايد که خامي را به کار اندر کشد
بي لبش مي ساقيا در جانم آتش مي شود
بي لب او چون به کام خود کسي ساغر کشد؟
گر چه دل را نيست از سرو قدش حاصل بري
آرزو دارد که بار ديگرش در بر کشد
در ره او شد صبا بيمار و مي خواهم که او
گر چه بيمار است، اين ره زحمتي ديگر کشد
نکته اي دارم چو در، پرورده درياي دل
از لب سلمان برد در گوش آن دلبر کشد