شماره ١٦٣: دلم را جز سر زلفت، دگر جايي نمي باشد

دلم را جز سر زلفت، دگر جايي نمي باشد
خود اين مشکل که زلفت را سر و پايي نمي باشد
دلي دارم سيه بر رخ نهاده داغ لالايي
قبولش کن که سلطان را ز لالايي نمي باشد
بخواهم مرد چو پروانه، به پيش شمع رخسارت
که پيش از مردنم پيش تو پروايي نمي باشد
دلا گر غمزه مستش جفايي مي کند شايد
که مستان معربد را ز غوغايي نمي باشد
بهار عالم جان است، رخسارش تماشا کن
که در عالم از آن خوشتر تماشايي نمي باشد
مرا دري است اندر دل مداوايش نمي دانم
ولي دانم که دردش را مداوايي نمي باشد
تمنايي است سلمان را که جان در پايش اندازد
بجان او کزين بيشش تمنايي نمي باشد