شماره ١٥٩: چو زلف آن را که سوداي تو باشد

چو زلف آن را که سوداي تو باشد
سرش بايد که در پاي تو باشد
برون کردم ز دل جان را که جان را
نمي زيبد که بر جاي تو باشد
خوشا آن دل که بيمار تو گردد
دلي را جو که جوياي تو باشد
دل گم گشته ام را گر بجويي
در آن زلف سمن ساي تو باشد
اگر چه حسن گل صد روي دارد
کجا چون روي زيباي تو باشد؟
نگنجد هيچ ديگر در دل آن را
که در خاطر تمناي تو باشد
اگر چه سرو دلجويي کند عرض
کجا چون قد رعناي تو باشد؟
سرو سرمايه اي دارد همه کس
مرا سرمايه سوداي تو باشد
بسوزد سنگ بر من، گر نسوزد
دل چون سنگ خاراي تو باشد
من بيدل کجا پنهان کنم دل؟
که آن ايمن ز يغماي تو باشد
من مسکين کدامين گوشه گيريم؟
که آن خالي ز غوغاي تو باشد
جهان هر لحظه سلمان را که در گوش
کند دري ز درياي تو باشد