شماره ١٥٤: ما را بجز خيالت، فکري دگر نباشد

ما را بجز خيالت، فکري دگر نباشد
در هيچ سر خيالي، زين خوبتر نباشد
کي شبروان کويت آرند ره به سويت
عکسي ز شمع رويت، تا راهبر نباشد
ما با خيال رويت، منزل در آب و ديده
کرديم تا کسي را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدين طراوت، سر و چمن نرويد
هرگز بدين حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوي عشق باشد، جان را خطر اگر چه
جايي که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر، دارد کسي نزاعي
من ترک سر بگويم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسي اثرها
ليکن چه سود وقتي، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتي که عاشق، بيند جمال جانان
بايد که در ميانه، غير از نظر نباشد
چشمت به غمزه هردم، خون هزار عاشق
ريزد چنانکه قطعا، کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبي زند بر آتش، کان بي جگر نباشد