شماره ١٥٣: صنمي اگر جفايي کند آن جفا نباشد

صنمي اگر جفايي کند آن جفا نباشد
ز صنم وفا چه جويي که درو وفا نباشد؟
ز حبيب خود شنيدم که به نزد ما جمادي
به از ان وجود باشد که در و هوا نباشد
چو به حسرت گلت گل، شوم از گلم گياهي
ندمد که بوي مهر تو در ان گيا نباشد
ز خمار سرگرانم، قدحي بيار ساقي
که از ان مصدعي را به ازين دوا نباشد
به نسيم مي، چنان کن ملکان کاتبان را
که به هيچشان شعور از بد و نيک ما نباشد
به شکستگان شنيدم که همي کني نگاهي
به من شکسته آخر نظرت چرا نباشد؟
ملکيم گفت: سلمان به دعاي شب وصالش
بطلب که حاجت الا به دعا روا نباشد؟
دل خسته نيست با من که ز دل کنم دعايش
چه کنم دعا که بي دل اثر دعا نباشد