شماره ١٥٢: اسير بند گيسويت، کجا دربند جان باشد

اسير بند گيسويت، کجا دربند جان باشد
زهي ديوانه عاقل، که دربندي چنان باشد
به دست باد گفتم جان فرستم باز ميگويم:
که باد افتان و خيزان است و بار جان گران باشد
کسي بر درگه جانان ره آمد شدن دارد
که درگوش افکند حلقه، چو در بر آستان باشد
کسي کو بر سر کويت تواند باختن جان را
حرامش باد در تن، گرش پرواي جان باشد
تو حوري چهره فرداي قيامت گر بدين قامت
ميان روضه برخيزي، قيامت آن زمان باشد
تو دستار افکني صوفي و ما سر بر سر کويش
سر و دستار را بايد که فرقي در ميان باشد
ز چشمش گوشه گيراي دل که باشد عين هوشياري
گرفتن گوشه از مستي که تيرش در کمان باشد
بهاي يک سر مويش، دو عالم مي دهد سلمان!
هنوزش گر بدست، افتد متاعي رايگان باشد