شماره ١٤٨: جانم رسيد از غم به جان، گويي به جانان کي رسد؟

جانم رسيد از غم به جان، گويي به جانان کي رسد؟
وز حد گذشت وين سرگذشت، آخر به پايان کي رسد؟
حالم صبا گر بشنود، حالي رسول من شود
ليکن چنين کو مي رود افتان و خيزان کي رسد؟
من دور از ان جان و جهان، همچون تني ام بي روان
وز غم رسيد اين تن به جان، گويي به جانان کي رسد؟
کردم غمش بر جان گزين، بادش فدا صد جان ازين
جان گر چه باشد نازنين، هرگز به جانان کي رسد؟
سرو از صبا گردد چمان تا چون قدش باشد روان
ور نيز بخرامد بران سرو خرامان کي رسد؟
مه رويم آن رشک قمر، وز گل به صد رو تازه تر
رفت و که داند تا دگر، گل با گلستان کي رسد؟
اي دل به داغت مفتخر، درد ترا درمان مضر
جانها بر آتش منتظر، تا نوبت آن کي رسد؟
سوداي وصل او مرا، انديشه اي باشد خطا
سلمان بدست هر گدا، ملک سليمان کي رسد؟