شماره ١٤٧: گل فردوس چه باشد که به روي تو رسد

گل فردوس چه باشد که به روي تو رسد
يا نسيمش که به خاک سر کوي تو رسد
از خط سبز تو در آتشم اي آب حيات!
رشکم آيد که خضر بر لب جوي تو رسد
ز آفتابم شده در تاب که در روي تو تافت
تاب خورشيد چه باشد که به روي تو رسد؟
چشم بد دور ز روي تو و خود چشم بدان
حيف باشد که بدان روي نکوي تو رسد
کار شد بر دل من تنگ و بلي تنگ بود
کار هر گه که به بخت من و خوي تو رسد
نرسد هر سر شوريده به پاي چو تويي
گر به پاي تو رسد هم سر موي تو رسد
من به بوي توأم اي دوست هواخواه بهار
کز نسيمش به دماغم همه بوي تو رسد
ساقي از درد سبو در تن من جاني کن!
جان چه باشد که به دردي سبوي تو رسد
منع مي خوردن سلمان نکني اي صوفي!
اگر اين شربت صافي به گلوي تو رسد