شماره ١٤٥: گر وقت سحر، بادي از کوي تو برخيزد

گر وقت سحر، بادي از کوي تو برخيزد
هر جا که دلي باشد در دامنش آويزد
آن شعله که دل سوزد، از مهر تو افزود
وان باد که جان بخشد، از زلف تو برخيزد
هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد
هر مي که دهد لعلت، با خون دل آميزد
لعل تو به هر خنده، صد سوز پديد آرد
چشم تو به هر گوشه، صد فتنه برانگيزد
کو طاقت آن جان را، کز وصل تو بشکيبد؟
کو قوت آن دل را کز جور تو بگريزد؟
دل مي طلبي جانا، آن زلف برافشان تا
دل بر سر جان بارد، جان بر سر جان ريزد
تيغ غم عشقت را از جان سپري کردم
هر کش سپري باشد، از تيغ بنگريزد
حاشا که بود گردي، بر دل ز تو سلمان را!
گر عشق تو خاکش را، صد بار فرو بيزد