شماره ١٤١: باد سحر از کوي تو بويي به من آورد

باد سحر از کوي تو بويي به من آورد
جانهاش فدا باد! که جانم به تن آورد
دلهاي ز خود رفته ما را که غمت داشت
آمد سحري بوي تو با خويشتن آورد
دلها شده بودند به يک بارگي از جان
لطفت به سلامت همه شان با وطن آورد
شد ديده يعقوب منور به نسيمي
کز يوسف مصرش خبر پيرهن آورد
اين رايحه مشک ز دشت ختن آمد؟
يا بوي اويس است که باد از يمن آورد؟
در باغ مگر بزم صبوح است که گل را
عطار سحرگاه به دوش از چمن آورد؟
آن قطره عرق نيست که بر عارضت افتاد
آبي است که با روي گل ياسمن آورد