شماره ١٤٠: لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد

لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد
دل آزرده ما را به کرم باز آورد
خاک آن پيک مبارک دم صاحب قدمم
که دلم هم به دم و هم به قدم باز آورد
هر سياهي که شبان خط و خالت با من
کرد انصاف که لطفت بقلم باز آورد
مي کنم خون جگر نوش به شادي لبت
که به يک جرعه مرا از همه غم، باز آورد
مدتي گردش اين دايره ما را از هم
همچو پرگار جدا کرد و به هم باز آورد
خواستم رفت به حسرت ز جهان، باز مرا
کشش موي تو از کوي عدم باز آورد
خط به خون خواست نوشتن، به تو سلمان ننوشت
تا نگويي که فلان عشوده و دم باز آورد