شماره ١٣٨: ناتوان چشم توأم گر چه به زنهار آورد

ناتوان چشم توأم گر چه به زنهار آورد
ناتوان دردسري بر سر بيمار آورد
چشم مخمور تو را يک نظر از گوشه خويش
مست و سودا زده ام بر در خمار آورد
عقل را بوي سر زلف تو از کار ببرد
عشق را شور مي لعل تو در کار آورد
صفت صورت روي تو به چين مي کردند
صورت چين ز حسد روي به ديوار آورد
منکر باده پرستان لب لعلت چو بديد
هم به کفر خود و ايمان من اقرار آورد
خار سوداي تو در دل به هواي گل وصال
بنشانديم و همه خون جگر بار آورد
با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب
عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد
گوييا دود کدامين دل آشفته مرا
به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟
رخ زديدار تو يک ذره نتابد سلمان
که مرا مهر تو چون ذره پديدار آورد