سحرگه بلبلي آواز مي کرد
همي ناليد و باگل راز مي کرد
نياز خويش با معشوقه مي گفت
نيازش مي شنيد و ناز مي کرد
به هر آهي که مي زد در غم يار
مرا با خويشتن دمساز مي کرد
نسيم صبح دلبر مي شنيدم
دلم ديوانگي آغاز مي کرد
خيال آب رکناباد مي پخت
هواي خطه شيراز مي کرد