شماره ١٣٦: آخرت روزي ز سلمان ياد مي بايست کرد

آخرت روزي ز سلمان ياد مي بايست کرد
خاطر غمگين او را شاد مي بايست کرد
عهدها کردي که آخر هيچ بنيادي نداشت
روز اول کار بر بنياد مي بايست کرد
داد من يک روز مي بايست دادن بعد از آن
هر چه مي شايست از بيداد، مي بايست کرد
اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را
رحمتي بر اشک مردم زاد مي بايست کرد
اي دل اي دل گفتمت: گر وصل يارت آرزوست
جان فدا کن، هر چه بادا باد مي بايست کرد
صحبتش چون آينه، گر روبرو مي خواستي
پشت بر زر روي بر پولاد مي بايست کرد
گر تو شاهي جهان در روز و شب مي خواستي
بندگي حضرت دلشاد مي بايست کرد