شماره ١٣٤: خاک آن بادم که از خاک درت بويي برد

خاک آن بادم که از خاک درت بويي برد
گرد آن خاکم که باد از کوي مه رويي برد
از هواداري بجان جويم نسيم صبح را
تا سلامي از من بيدل به دلجويي برد
چون زهر سويي نشاني مي دهندش، مي دهم
خاک خود بر باد تا هر ذره اي سويي برد
با سرزلفت مرا سربسته رازي هست ازان
دم نمي يارم زدن ترسم صبا بويي برد
با سرت چندان پريشان جمع مي بينم که گر
بر فشاني عقد گيسو هر دلي مويي برد
تاب مويت نيست رويت را ز پيشش دور کن
حيف باشد نازنيني بار هندويي برد