شماره ١٣٢: روي تو آب چشمه خورشيد مي برد

روي تو آب چشمه خورشيد مي برد
لعلت به خنده پرده ياقوت مي درد
گر بنگرد عروس جمالت در آينه
خودبين شود هر آينه، آن به که ننگرد
گر لاله با عذار تو شوخي کند و را
معذور دار! کز سبکي باد مي برد
چون مجمر از دورن نفس گرم مي زنم
بر بوي آنکه لطف تو دامن بگسترد
بگريست زار مردم چشم من از غمش
ليکن چه سود؟ کو غم مردم نمي خورد
دين مي کنم فداي سر زلف کافرت
گر زلف کافر تو بدين سر درآورد
گفتم: به خون دل به کف آرم وصال تو
بسيار ازين بگفتم و او دم نمي خورد
سلمان تواند از سر دنيا و آخرت
بگذشت، ليکن از سر کوي تو نگذرد