به حضرت تو، که يارد، که قصه اي زمن آرد؟
به غير باد و برآنم که باد، نيز نيارد
اگر نسيم نمايد، کسالتي به رسالت
سلام من که رساند، پيام من که گزارد؟
نسيمي از سر زلف تو مي خرم به دو عالم
وگر چه خود همه عالم، نسيم زلف تو دارد
خيال روي تو در چشم ما و ما، متحير
در آن قلم که چنين صورتي برآب، نگارد
لبم چو ياد کند، ذوق خاکبوس درت را
ز شوق مردم چشم من، آب در دهن آرد
گرم وصال تو بگذاشت پيش از اين دو سه روزي
مرا فراق تو دائم که پيش ازين، نگذارد
بروز وصل خودم وعده داده بودي، و سلمان
درين هوس، همه شبهاي تيره روز شمارد