شماره ١٢٦: آن پري چهره که ما را نگران مي دارد

آن پري چهره که ما را نگران مي دارد
چشم با ما و نظر، با دگران مي دارد
زير لب مي دهدم وعده، که کامت بدهم
غالب آن است که ما را به زبان، مي دارد
دوش گفتم که غمت، جان مراد داد به باد
گفت اي ساده، هنوزت غم جان مي دارد
رايگان، چون سر و زر در قدمش، مي بازم
سر چرا بر من شوريده، گران مي دارد؟
اي گل! از حال دل بلبل بيچاره بپرس
تا چرا اين همه فرياد و فغان مي دارد؟
گر به ديدار تو فرسوده اي، آسوده شود
مايه حسن رخت را چه زيان، مي دارد؟
خبرت نيست که در باغ جمالت، همه شب
چشم من آب گل و سرو روان مي دارد
رفته بود از سر قلاشي و رندي، سلمان
چشم سرمست تواش، باز برآن مي دارد