دل نصيب از گل رخسار تو، خاري دارد
خاطر از رهگذرت، بهره غباري دارد
ديده در خلوت وصل تو ندارد، راهي
کار، کار دل تنگ است، که باري دارد
غم ايام خورم، يا غم خود، يا غم دوست؟
غم من نيست از آن غم که شماري دارد
دوش صد بار به تيغ مژه ام زد چشمت
که به هر گوشه چو من کشته، هزاري دارد
گله کردم، دهنت گفت: مگو هيچ که او
مست بود، امشب و امروز خماري دارد
عالمي غرقه درياي هوا و هوسند
هر کسي خاطر ياري و دياري دارد
زين ميان، خاطر آسوده کسي راست که او
دامن دوست، گرفتست و کناري دارد
بحر، مي جوشد و جز باد ندارد در کف
صدف آورده به کف، در و قراري دارد
پاي باد از پي آن، هر نفسي مي بوسم
که به خاک سر کوي تو، گذاري دارد
نيست در کوي تو کاري، دگران را ليکن
با سر کوي تو سلمان، سر و کاري دارد