هر ذره که عکسي، ز رخ يار، ندارد
با طلعت خورشيد بقا، کار ندارد
کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلي است
ليکن همه کس، طاقت ديدار ندارد
در دل تويي و راز تو غير از تو و رازت
کس راه درين پرده اسرار ندارد
دامن مکش از من، که رفيق گل نازک
خارست و گل از صحبت او عار ندارد
بلبل همه شب در غم گل بر سر خارست
گو گل مطلب هر که سر خار ندارد
در آينه اش، جمله خلايق نگرانند
في الجمله، يکي، زهره گفتار ندارد
دارد طرف آينه روي تو، زنگار
آن آينه کيست، که زنگار ندارد؟
درياب که افتاد، زناگه، به ديارت
بيمار و غريب اين دل و تيمار ندارد
در چشم تو زهاد نمايند، که چشمت
مست است و غم مردم هشيار ندارد
دارم غم جان و دل بيمار و درين حال
آنکس کندم عيب، که بيمار ندارد
آوردن به کفر شکن زلف تو، سلمان
اقرار و بدين کيش، کس انکار ندارد