گر از تن جان شود معزول، عشقت جاي آن دارد
که در ملک دلم عشقت، همان حکم روان دارد
مرا هم نيم جاني بود و در جان، محنت عشقت
به محنت داد جان ليکن، محبت ها چنان دارد
دل از من بسند ابرويت، که چون چشم خودش دارد
ازين معنيش پيوسته، سياه و ناتوان دارد
مرا گويند در کويش، مرو کانجاست، هم جانان
کسي در منزل جانان چرا تشويش جان دارد؟
صبا تا پرده نگشايد، ز روي غنچه، ننشيند
اگر گل مي درد جامه و گر بلبل فغان دارد
ازين پس کرده ام نيت، که خاک درگهت باشم
همه همت برين دارم، گرم دولت، بر آن دارد
قلم را سرزنش کردم، که ظاهر کرد راز دل
چه جاي سرزنش بود اين، ني آتش چون نهان دارد
اگر چون شمع قصد سر کني، بي جرم سلمان را
نزاعي نيستش بر سر، سرو جان، در ميان دارد