ترک چشم تو، که با تير و کمان مي گردد
بنشان کرده دلي، از پي آن مي گردد
هر که سرگشته چوگان سر زلف تو شد
به سر کوي تو، چون گوي، بجان مي گردد
آنکه پرسيد نشان تو و نام تو شنيد
در پي وصل تو، بي نام و نشان مي گردد
ما کجا در تو توانيم رسيدن که فلک؟
در پيت بي سر و پا، گرد جهان، مي گردد
باز شست سر زلف تو، بدوش از بن گوش
مي کشم دايم و پشتم، چو کمان مي گردد
نيست محتاج بيان، قصه که چون سر درون
همه بر صفحه احوال، عيان مي گردد
ساقيا رطل گران خيز و سبک، مي گردان
هين که کار طرب از رطل گران مي گردد
زاير کعبه که او گرد حرم، مي گرديد
اين زمان، گرد خرابات مغان مي گردد
شعر پاک سره خالص سلمان، نقدي است
که به نام تو در آفاق، روان مي گردد