من امروز، از ميي مستم، که در ساغر نمي گنجد
چنان شادم، که از شادي، دلم در بر نمي گنجد
ز سودايت برون کردم، کلاه خواجگي، از سر
به سودايت که اين افسر، مرا در سر، نمي گنجد
بران بودم که بنويسم، مطول، قصه شوقت
چه بنويسم، که در طومار و در دفتر، نمي گنجد
به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم
سرم تا دارد اين سودا، در آن چنبر، نمي گنجد
همه شب، دوست مي گردد، به گرد گوشه دلها
که جز تو در دل تنگم، کسي ديگر، نمي گنجد
حديثي زان دهن گفتم، رقيبم گفت: زير لب
برو سلمان، که هيچ اينجا، حکايت در نمي گنجد