تشنه خود را دمي، لعل تو، آبي نداد
خلوت ما را شبي، شمع تو، تابي نداد
خواست که از گوشه خواب، در آيد به چشم
خانه، خيال تو داشت، مدخل خوابي نداد
مست شدم بر درش، باز به يک جرعه مي
حرمت مستي نداشت، داد خرابي نداد
آمدمش تشنه لب، بر لب درياي وصل
بر لب دريا مرا، شربت آبي، نداد
بر سر خوانش شبي، رفتم و کردم سؤال
هيچ صلايي نزد، هيچ جوابي، نداد
هيچ دلي در نيافت، نعمت روز وصال
تا به فراقش نخست، تاب عذابي نداد
نيست ممتع کسي، کانچه بدست آمدش
در ره شاهد نباخت، يا به شرابي نداد
آنکه سر کوي اوست، عين روان را سراب
وعده سلمان چرا، جز به سرابي نداد؟