شماره ١٠٦: آب چشمم راز دل، يک يک، به مردم، باز گفت

آب چشمم راز دل، يک يک، به مردم، باز گفت
عاشقي و مستي و ديوانگي، نتوان نهفت
پرده عشاق را بر داشت مطرب در سماع
گو فرو مگذار، تا پيدا شود، راز نهفت
لذت سوز غمش، جز سينه بريان نيافت
گوهر راز دلم، جز ديده گريان نسفت
تا خم ابروي شوخ او، به پيشاني است، طاق
در سر زلفش، دل من، با پريشاني است جفت
دست هجرانت، مرا در سينه، خار غم نشاند
تا ازين خار غمم ديگر چه گل خواهد شکفت؟
زينهار! از ناله شبهاي من، بيدار باش
کين زمان شبهاست، تا از ناله من کس نخفت
در صفات عارضت، تا نقش مي بندد خيال
کس سخن نازکتر و رنگين تر از سلمان نگفت