سر، در رهش، نهادم و کاري به سر، نرفت
با او به هيچ حيله مرا دست، در نرفت
پايم ز دست رفت و نيامد رهم، به سر
در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت
بيچاره را چو در طلبش، پاي، سست گشت
برخاست تا به سر، برود هم به سر نرفت
مسکين دلم، به کوي تو رفت و مقيم شد
ديگر از آن مقام به جايي دگر نرفت
گفتم منش، کز سر آن زلف، در گذر
ز آنجا که بود يک سر مو، پيشتر نرفت
دل تا در آورد، ز درش، با وصال دوست
از هر دري درآمد و کاري بدر نرفت
پروردمت به خون جگر، سالها چو مشک
وانگه چه خون که از تو مرا در جگر نرفت!
ز آنها که رفت بر سر ما، از هواي دوست
بر شمع، شمه اي ز هواي سحر، نرفت
نگرفت در تو قصه سلمان و شب نبود
کاتش ز سوز او به سر شمع، در نرفت