شماره ١٠٤: سلطان عشق، ملک دل و دين، فرو گرفت

سلطان عشق، ملک دل و دين، فرو گرفت
او حاکم است، نيست کسي را بر او، گرفت
ملک مزلزل دل ديوانگان عشق
آخر قرار بر مه زنجير مو گرفت
اي گل به نازکي بنشين، بر سرير حسن
کز حسن طلعت تو، جهان رنگ و بو گرفت
دلها هر آنچه يافت، به يک بار جمع کرد
شهباز ما چو باز، پي جست و جو گرفت
خار درشت خوي، بسي تيغ زد، ولي!
عالم بحسن خلق، گل تازه رو، گرفت
مطرب بساز پرده، که خون مخالفان
ساقي دور، در قدح و در سبو گرفت
گر سرو، پيش قد تو زد، لاف همسري
آن را چمن، حديث چنار و کدو گرفت
بختم ز خواب ديده، به روي تو باز کرد
آن فال را زمانه، به غايت، نکو گرفت
سلمان غبار خاک رهش، داري آرزو
مقبل کسي که دامن اين آرزو گرفت