باز دل سوداي آن زنجير مو، از سر گرفت
آتشم بنشسته بود از شمع رويش، در گرفت
زهد خشک و دامن تر، آتش ما، مي نشاند
عشقش اين بار آتشي در زد، که خشک و تر، گرفت
موکب سلطان حسن او، عنان عشق، تافت
سوي دارالملک جان، و آن مملکت، يکسر گرفت
نيم شب سوداي حسنش، بر در دل حلقه زد
حلقه ديوانگي زد، عقل و راه در گرفت
يوسف از بهر دل يعقوب، باز آمد، به مصر
جان به استقبال شد، دل تنگش اندر برگرفت
زلف او جاي دل من بود، و آمد غيرتم
کو به جاي اين دل مسکين، دلي ديگر گرفت
گرچه خورشيد جمالش، روي مهر، از من بتافت
ور چه روزي چند مهرش، سايه از من، برگرفت
بي لبش، چو گل، پر از خون باد، کام ساغرم
گر لب من خنده زد، يا دست من، ساغر گرفت
تا نپنداري که سلمان، دامن از دلبر، فشاند
دامن از دل بر فشناند و دامن دلبر، گرفت