شماره ١٠٢: بر سر کوي غمش، بي سر و پا بايد رفت

بر سر کوي غمش، بي سر و پا بايد رفت
گاه با خويش و گه از خويش جدا، بايد رفت
تا به مقصود از اينجا که تويي، يک قدم است
قدمي از پي مقصود، فرا بايد رفت
رهبري جو، که درين باديه هر سوي رهي است
مرد سرگشته چه داند که کجا بايد رفت؟
تا نگويي سفر صوب حجازست صواب
وقت باشد که تو را راه خطا، بايد رفت
عاشقان را چو هواي حرم کعبه بود
بر سر خار مغيلان به صفا، بايد رفت
تا غبار سر کويت نشوم، ننشينم
وگرم خود همه بر باد هوا، بايد رفت
خنک آن دم! که به بوي سر زلف تو مرا
به فداي قدم باد صبا، بايد رفت
غرض از کعبه و بتخانه تويي سلمان را
چه کنم خانه پي خانه خدا بايد رفت
نقد گنجينه آن خانه، چو در سينه ماست
به گدايي به در خانه، چرا بايد رفت؟