بر دل من تا خيال آن پري پيکر، گذشت
کافرم گر در خيالم، صورتي ديگر گذشت
اي بسا، کز آتش سوداي آن مشکين نفس
دود پيچا پيچ من زين آبگون چنبر گذشت
از هوا دل گشت لرزان، در برم چون برگ بيد
هر کجا بادي بران، شمشاد و نسرين برگذشت
تن به پيشت، شمع سان مي سوخت، در شب تا بمرد
دل به کويت، چون صبا مي داد جان تا درگذشت
غرقه درياي بي پايان هجران را اگر
دستگيري مي کني درياب، کآب از سرگذشت
اشکم افتاد از نظر زان رو، فرو رفت او به خاک
برکشيدم ناله، را تا از ثريا برگذشت
آنچه از خيل خيالت بر سر سلمان گذشت
بر سرش بگذر شبي، تا با تو گويد سرگذشت