شماره ٩٧: چند گويم، در فراقت کابم از سرگذشت؟

چند گويم، در فراقت کابم از سرگذشت؟
شد بپايان عمر و پاياني ندارد سر گذشت
چون نويسم، کز فراقت، بر سر کلکم چه رفت؟
باز سودايت چه بر طومار و بر دفتر گذشت؟
در دلم، جز صورتت نگذشت و الحق درگذشت
آنک، در دل غير از اينش صورتي ديگر گذشت
جانم آمد، بر لب و کشتيش بر خشک اوفتاد
آه من تا بحر نيلي رفت و زان برتر گذشت
هر خندگي کآمد، از مشکين کمان ابروت
در دل مسکين من، پيکان بماند و سرگذشت
ناوکي کز دست شستت جست، آمد بر دلم
از نسيم نوبهاري، بر دلم خوشتر گذشت
در دو عالم، مقصد و مقصود جان عاشقان
نيست جز خاک درت، چون ميتوان زان درگذشت؟
خاک بر سر مي کنم، چون با دو مي گريم چو ابر
گرچه ابرت، بر فراز بام و باد از در گذشت
شمع را درگير، امشب تا بگويد روشنت
کز خيالت، دوش سلمان را چها بر سر گذشت؟