سرو را، پيش قدت، منصب بالايي نيست
ماه را، با رخ تو، دعوي زيبايي نيست
هر که بيند، گل روي تو و عاشق نشود
همچو نرگس، مگرش ديده بينايي نيست
امشب از چشم تو مستم، مدهم، مي ساقي
که مرا طاقت، درد سر فردايي نيست
گر چه آتش دهن و تيز زبانم، چون شمع
در حضور تو مرا، قوت گويايي نيست
سر زلفت به قلم گفتم و اين سر به کسي
بتوان گفت، که او را سر سودايي نيست؟
از خيالت نشود، مردم چشمم خالي
لايق صحبت تو، مردم هر جايي نيست
گر چه پروانه مسکين، رود اندر سر شمع
هيچ از صحبت او، تاب شکيبايي نيست
بجز از ديدن روي تو، ندارم رايي
بهتر از عادت يکرويي و يکرايي نيست
گو برو در وصالت مطلب، آنکس کو
که به عشق تو چو سلمان دل دريايي نيست