خسته باد آن دل، که از تير جفايش خسته نيست
رسته باد از غم، دلي کز بند عشقش، رسته نيست
گر دوايي نيست ما را، گو به دردي ده مدد
ما به خار خشک مي سازيم، اگر گلدسته نيست
آب خوبي و لطافت، تا به جويش مي رود
دفتر حسن فلک را يک ورق، ناشسته نيست
شکل ماه نو، خم ابروي او را، راستي
نيک مي ماند، دريغا! ماه نو پيوسته نيست
گردن شيران، به روبه بازي آرد، در کمند
طره اش کز بند و قيدش، هيچ صيدي، خسته نيست
مشک را سوداي زلفش، خون به جوش آورده است
بي سبب خون جگر، در ناف آهو بسته نيست
راستي از سر و قدش، طرفه تر در چشم من
هيچ شمشادي، به طرف جويباري، رسته نيست
زهره در چنگ، اين غزل از قول سلمان مي زند
خسته باد آن دل! که از تير بلايش خسته نيست