شماره ٨٩: درد عشق تو که جز جان منش، منزل نيست

درد عشق تو که جز جان منش، منزل نيست
در دل مي زند و جز تو، کسي در دل نيست
اين محال است که رويت به همه آيينه روي
ننمايد مگر آنجا محل قابل نيست؟
اين چه راهي است که در هر قدمش چاهي است؟
وين چه بحري است که از هيچ طرف ساحل نيست؟
چه خبر باشد از احوال من بي سر و پا؟
شمع ما را که هوا در سروپا در گل، نيست
من تني دارم و آن همچو ميانت هيچ است
غير از اين هيچ ميان تو و من حايل نيست
ترک جان کردم و تن، تا به وصالت برسم
وآنکه او ترک علايق نکند، واصل نيست
عارفا! عمر به باطل رودت تا نرسي
به مقامي که درو هر چه رود باطل نيست
مقبل آن است که در چشم تو آيد امروز
بجز از هندوي چشم تو کسي مقبل نيست
نزد اين کالبد خاک چه گردي سلمان!؟
که بجز دردي و گرديش، دگر حاصل نيست