مي کشم دردي که درمانيش، نيست
مي روم راهي که پايانش، نيست
هر کجا دردي است درمانيش هست
درد عشق است آنکه درمانيش نيست
هر که در خم خانه عشق تو بار
يافت برگ هيچ بستانيش نيست
بندگان دارد، بسي سلطان غم
ليک چون من بنده فرمانيش نيست
هر که جان در راه جاناني نباخت
يا ز دل دورست يا جانيش نيست
خود دل مجموع، در عالم که ديد
کز عقب آه پريشانيش نيست
چشم ترکت کو سيه دل کافري است
هيچ رحمي، بر مسلمانيش نيست
چشم آن انسان که عاشق نيست هست
راست چون عيني که انسانيش نيست
هر که چون سلمان به زلف کافرت
نيستش اقرار، ايمانيش نيست