چشم من گوش خيالت دارد، اما خواب نيست
هست جان را، عزم پابوست ولي، اسباب نيست
ديده را هر شب خيالت مي شود مهمان، ولي
ديده را اسباب مهمان در ميان جز آب، نيست
رويت آمد، قبله دل ابروت، محراب جان
اهل معني را برون، زين قبله و محراب نيست
با خيالت، خواب در چشمم نمي گيرد قرار
خواب مي داند که راه سيل، جاي خواب نيست
رشته جانم کي آرد تاب شمع روي تو؟
چون چراغ عقل را با شور عشقت تاب نيست
مجلس ما روشن است، از طلعتش، مه را بگو
ديده بر هم نه، که امشب حاجت مهتاب نيست
رسم دين بگذاشت سلمان، مذهب رندي گرفت
ترک اين مذهب گرفتن، مذهب اصحاب نيست