شماره ٨٢: داغ سوداي تو بر جان رهي تنها نيست

داغ سوداي تو بر جان رهي تنها نيست
در جهان کيست، که شوريده اين سودا نيست
هر که گويد، که منم، فارغ ازين غم، غلط است
هيچ کس نيست، که او غرقه، اين، دريا نيست
اي که، منعم کني، از عشق که فردايي هست
من برآنم، که شب عشق مرا فردا نيست
شب هجران ترا هست، به غايت اثري
صبح وصل است که هيچش اثري، پيدا نيست
مردگان را، اثر مرحمتت، زنده کند
اين نظر باد گران است، ترا با ما نيست
خبر من، که برد غير صبا، بر در دوست
اي صبا! خيز، تو را سلسله اي برپا نيست
دل و دين کرده اي از ما طلب و اين سهل است
مشکل اين است که دين و دل ما برجا نيست
آتش و آب دل و ديده سلمان، دل تو
عاقبت نرم کند، سخت تر از خارا نيست