شماره ٨١: بيمار غمت را، بجز از صبر، دوا نيست

بيمار غمت را، بجز از صبر، دوا نيست
صبرست، دواي من و دردا، که مرا نيست
از هيچ طرف راه ندارم، که ز زلفت
بر هيچ طرف نيست، که دامي، ز بلا نيست
عشق است، ميان دل و جان من و بي عشق
حقا! که ميان دل و جان هيچ صفا نيست
زاهد دهدم، توبه، ز روي تو، زهي! روي
هيچش، زخدا شرم و ز روي تو حيا نيست
مهري و وفايي که ترا نيست، مرا هست
صبري و قراري که تو را هست مرا نيست