شماره ٨٠: شب فراق تو را روز وصل، پيدا نيست

شب فراق تو را روز وصل، پيدا نيست
عجب شبي، که در آن شب، اميد فردا نيست
تطاول سر زلف تو و شبان دراز
چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نيست
غم ملامت دشمن، ز هر غمي بترست
مرا ملامت هجران دوست، پيدا نيست
پدر به دست خودم، توبه مي دهد وين کار
به دست و پاي من رند بي سر و پا نيست
خدنگ غمزه گذر مي کند ز جوشن جان
اگر تو را، سپر صبر هست، ما را نيست
من آن نيم، که ز راز تو دم زنم، چو ني
وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نيست
تو راست، بر سر من جاي تا سرم برجاست
دريغ! عمر عزيزم، که پاي برجا نيست
حديث شوق، چو زلفت دراز گشت، دراز
بجان دوست، که يک موي، زير بالا نيست
خيال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست
کجاست، نقش دهانت که هيچ پيدا نيست؟
من از طبيب، مداواي عشق پرسيدم
جواب داد که سلمان بجز مدارا، نيست