يار ما را يار بسيارست تا او يار کيست؟
دلي بسي دارد ندانم، زان ميان، دلدار کيست؟
خاک پايش را تصور مي کند در چشم خويش
هر کسي تا کحل چشم دولت بيدار، کيست؟
ميدهم جان و ستانم عشوه، اين داد و ستد
جز که در بازار سوداي تو، در بازار کيست؟
خواستم مردن به پيشش گفت رويش کار خود
کين نه کار توست اي جان و جهان پس کار کيست؟
جان من چون چشم او بيدار شد، گيرم که هست
جان من بيمار چشمش، چشم او بيمار کيست؟
کاشکي ديدي، گل رخسار خود در آينه
تا بدانستي که در پاي دل من، خار کيست؟
دل ز سلمان برد و خونش خورد و مي گويد کنون
کار عالم بين، که چون کار من بيکار کيست؟