شماره ٧٧: هست آرام دل، آن را که دلارامي هست

هست آرام دل، آن را که دلارامي هست
خرم آن دل، که در او، صبري و آرامي هست
بر بناگوشش اگر دانه در بيني باز
مشو آشفته، که از غاليه هم دامي هست
تو يقين دان، که بجز در دهن تنگ تو نيست
هيچ اگر يک سر مو در دو جهان کامي هست
ساقي امشب، سر آن جام لبالب دارم
کاخر اندوه مرا، نيز سرانجامي هست
عود اگر دود کند، بر سر آن، دامن پوش
تا ندانند، که در مجلس ما خامي هست
حالم، از باد سحر پرس، که در صحبت او
جان تيمار مرا، پيش تو، پيغامي هست
شام هجران تو را، خود سحري نيست پديد
صبح اميد مرا، همنفس شامي هست
به فداي تن و اندام چو گلبرگ تو باد!
هر کجا، در همه آفاق گل اندامي هست
صبر و آرام ز سلمان چه طمع مي داري؟
تو برآني که مرا صبري و آرامي هست!