تا برنخيزي، از سر دنيا و هر چه هست
با يار خويشتن، نتواني دمي، نشست
امشب، چه فتنه بود که انگيخت چشم او
کاهل صلاح و گوشه نشينان شدند مست
عاشق نديد، در حرم دل، جمال يار
بر غير يار، تا در انديشه، در نبست
صوفي به رقص، بر سر کوي، بکوفت پاي
عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست
ساقي قدح به مردم هشيار ده، که من
دارم، هنوز، نشوه اي از ساغر الست
اين مطربان راهزن، امشب ز صوفيان
خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست
من جان کجا برم، زکمندش که باد صبح
جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست
صيدي، که در کمند تو، روزي اسير شد
ز انديشه خلاص همه عمر، باز رست
اصنام اگر به روي تو، ماننده اند نيست
فرقي ميان مذهب اسلام و بت پرست
خواهي که سربلند شوي، از هواي او
سلمان چو خاک در قدم يار گرد پست