شماره ٧٥: اي دل شوريده جان، نيست شو از هر چه هست

اي دل شوريده جان، نيست شو از هر چه هست
کز پي تاراج دل، عشق، برآرد دست
منکر صورت نشد، عارف معني شناس
راه به معني نبرد عاشق صورت پرست
از پي محنت شود، مست محبت، مدام
هر که شراب بلي، خورد ز جام الست
بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقي است
کز نظرش مي شود، مردم هشيار مست
خادم نقاش فکر، نقش رخت سالها
خواست که بر لوح جان، بندد و صورت نبست
يک سحر از خواب خوش، چشم خوشت برنخاست
دست ندادش شبي، با تو به خلوت نشست
از سر من گر قدم، باز گرفتي چه شد
لطف تو صد در گشاد، يک دراگر بست بست
کام دل خويش يافت، هر که به درد تو مرد
درد دل خويش جست، هر که ز درد تو جست