درون، ز غير بپرداز و ساز، خلوت دوست
که اوست، مغز حقيقت، برون از او همه پوست
دويي ميان تو و دوست هم ز توست، ار ني
به اتفاق دو عالم يکي است، با آن دوست
تو را نظر همگي بر خود است و آن هيچ است
تو هيچ شو همه، وانگه بدان، که خود همه اوست
براي ديدن رويش مگرد، گرد جهان
که او نشسته، چو آيينه، با تو رو با روست
مشو، به نقش و نگار جمال او، قانع
که حسن طلعت آن گل، چو غنچه تو بر توست
به پيش دوست مبر، جز متاع دل، چيزي
اگر چه سنگ دلست، آن صنم، ولي دلجوست
اگرچه آب حيات لبش روانبخش است
هزار، چون خضرش، تشنه مرده بر لب جوست
اگر به تربت سلمان رسي، ببوي، گلش
که اين گل، از اثر صحبت گل خوشبوست