شماره ٧٢: من لاف چون زنم، که سرم را هواي توست؟

من لاف چون زنم، که سرم را هواي توست؟
بس نيست، اين قدر که سرم خاک پاي توست؟
با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
جانم هنوز، بر سر مهر و وفاي توست
پرداختيم، گوشه خاطر، ز غير دوست
کين گوشه، خلوتي است که خاص، از براي توست
اي غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد
جايي که جاي فکر نباشد، چه جاي توست؟
آيينه صفا خدايي و خلق را
جمعيتي که روي نمود، از صفاي توست
چشم بدان، ز حسن لقاي تو دور باد!
کاکنون بقاي عالميان، در لقاي توست
آنچه از تو مي رسد، به من احسان و مردمي است
و آنها که مي رسد، به تو، از من دعاي توست
موي تو بر قفاي تو ديدم، بتافتم
گفتم، مگر که دود دلي، در قفاي توست
مويت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت
سوداي کج مپز، که کمند بلاي توست
گر بنده مي نوازي، ور بند مي کني
ما بنده ايم، مصلحت ما، رضاي توست
ور قطع مي کني سرم، از تن بکن، که نيست
قطعا برين سرم سخني، راي، راي توست
خاک درت، به خون جگر گشت حاصلم
سلمان برو، که خاک درش خونبهاي توست