شماره ٧١: گر بدين شيوه کند، چشم تو مردم رامست

گر بدين شيوه کند، چشم تو مردم رامست
نتوان گفت، که در دور تو، هشياري هست
خوردم از دست تو جامي، که جهان جرعه اوست
هر که زين دست خورد مي، برود زود از دست
دارم از بهر دواي غم دل، مي، بر کف
اين دوايي است، که بي وصل تو دارم در دست
مي زند، حلقه زلف تو در غارت جان
نتوان، با سر زلف تو، به جاني در بست
مي، به هشيار ده اي ساقي مجلس، که مرا
نشئه اي هست هنوز، از مي باقي الست
من که صد سلسله از دست غمت مي گسلم
يک سر مو نتوانم، ز دو زلف تو گسست
هر که پيوست به وصلت، ز همه باز بريد
وانکه شد صيد کمندت، ز همه قيد برست
جان صوفي نشد، از دود کدورت، صافي
تا نشد در بن خمخانه، چو دردي بنشست
با سر زلف تو سوداي من، امروزي نيست
ما نبوديم که اين سلسله در هم پيوست
جست، سلمان زجهان بهر ميان تو کنار
راستي آنکه ازين ورطه، به يک موي بجست
با سر زلف تو سوداي من، امروزي نيست
ما نبوديم که اين سلسله در هم پيوست
جست، سلمان ز جهان بهر ميان تو کنار
راستي آنکه ازين ورطه، به يک موي بجست