دلي چو زلفت، سر تا به پاي، جمله شکست
ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست
ز من بريد و به زلف بريده ات پيوست
به پاي خويش آمد به دام و شد پابست
زهي! لطافت آن قطره اي که مهري يافت
ربوده گشت و ز تردامني خويش برست
تو در حجاب ز چشمم، چو ماهي اندر سي
منم اسير به زلفت چو ماهي اندر شست
همين که چشم تو صف هاي غمزه بر هم زد
نخست قلب سليم شکستگان بشکست
چگونه چشم تو مست است و زلفت، آشفته؟
چنان بروي تو آشفته ام به بوي تو مست
ندانم آنکه خبر هست از منت، يا نيست
که نيستم خبر، از هر چه در دو عالم هست
بيار ساقي، از آن مي، که مي پرستان را
به نيم جرعه دردي، کند خداي پرست
وجود خاکي سلمان، هزار باره چو خاک
به باد دادي و زان گرد، بر دلت ننشست