شماره ٦٩: دل زجا برخاست مارا، وصل او برجا نشست

دل زجا برخاست مارا، وصل او برجا نشست
تا بپنداري که عشقش، در دل تنها نشست
خاست غوغايي ز قدش، در ميان عاشقان
درميان ما نخواهد، هرگز اين غوغا نشست
گرچه از نخل وجود من، خلالي باز ماند
تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست
مدتي شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست
چون تواند بيش ازين، مسکين درين سودا نشست
من به وصلش کي رسم، جايي که باد صبحدم
تا به درگاهش رسد از ضعف تن، ده جا نشست
بهر ديدار جمالش، دل به راه ديده رفت
از پي دردانه و بيچاره در دريا، نشست
جز غمت، کاري نخواهد، بر ضمير ما گذشت
جز رخت، نقشي نخواهد در خيال ما نشست
هر که را با شاهدي صحبت به خلوت داد دست
بي گمان با حوريي در «جنة الماوي » نشست
زينهار! امروز سلمان بامي و حوري نشين
چند خواهي بر اميد وعده فردا نشست